Monday, August 20, 2007

حکایت گوسفندی که می گریست



یه روز چند تا گوسفند رو پشت یه وانت دیدم یکیشون داشت گریه میکرد.
گفتم عزیزم چرا گریه میکنی؟
میخای بری جلو بشینی؟
گفت نه
گفتم گرسنه ای یونجه میخای ؟
گفت نه
گفتم جائیت ناراحته، اسیدوز کردی؟
گفت نه
گفتم موقع پشم چینی زخمیت کردن؟
گفت نه
گفتم پس چی شده چرا گریه میکنی؟
گفت مارو دارن می برن سلاخ خونه ولی هیچکدوم از اینا عین خیالشون هم نیست

2 comments:

Anonymous said...

دردناک بود . خیلی درناک
! مثل خنجر توی قلب فرو میره فکر کنم از اون حرفایی بود که هیچوقت یادم نمیره.

. said...

دردم اومد